دالی


دنبال راه برای دوباره نوشتن م فکر کردم مگر چه می شود دخترک به بغل بنویسم و شروع کردم به نوشتن و با تجربه ها می توانند بفهمند همین چند خط را با چه مکافاتی نوشتم. دخترک روی کیبورد می کوبد، موس را می کشد و سرم داد می زند که چرا مطابق میلش رفتار نمی کنم.

حس می کنم من باید طلبکار باشم اما خب با هم تفاهم نداریم سر این موضوع.

وقتی پای ولی در میان باشد


این روزها فقط مادرم. فقط یه مادر، نه زنم نه همسر نه دختر نه خواهر نه همسایه نه شهروند نه عروس نه خاله نه دوست. لازم هست توضیح بدهم زنی که توی آینه نگاه کند و خودش رو نبیند و به جایش خنده قشنگ دخترک در بغلش را ببیند زن نیست و همسری که وقت حتی یک حرف زدن کوتاه با همسرش را نداشته باشد همسر نیست و دختر و خواهری که آخرین باری که زنگ زده باشد به مادر و پدر و خواهرش را یادش نباشد و ... الی آخر. می دونم توضیح لازم ندارد.

و این وسط وبلاگ نویس هم نیستم. که خیلی بده. چون این جا آیدا بودن رو دوست دارم. با شما بودن رو دوست دارم. چند وقت پیش بعد مدت ها به این جا سر زدم و دو تا کامنت جدید از کامشین و فی فی داشتم و تا مدت ها با یه یاد آوردن شان ته دلم غنج می رفت و همین نشان می دهد این جا چقدر ارزشمند است برای من.

 روزی چندبار در ذهنم پست می نویسم و هر بار در مواجه شدن با موضوعی جدید تو دلم می گم باید بنویسمش، ولی  کو وقت روشن کردن لپ تاپ.

همین دیگه ما هم هستیم توی این هوای آلوده با حال نه چندان خوب علائم سرماخوردگی داریم من و آقای خونه که فکر کنم به علت هوای آلوده ست_ و حبس شدم در خانه با دخترک و دخترک هم بزرگ شده و چنان جا باز کرده در زندگیم که انگار از ازل داشتمش و بوده.

چند وقت پیش خواب دوران دبیرستانم را دیدم و در خواب دخترک را داشتم.

یک بار هم خواب دوران نامزدیم رو دیدم و یادم هست که در خواب گفتم کی ازدواج می کنیم که دخترک رو دنیا بیاریم؟

بله گفتم که فعلن فقط مادرم.



 بچه که بودم فکر می کردم وقتی میگن شب یلدا طولانی ترین شب ساله منظورشون اینه که قراره بیشتر بخوابیم. یعنی از بچه گی درک درستی از نعمت خواب داشتم و قدرش رو می دونستم اما دخترک این طوری نیست و کلن با این نعمت حال نمی کنه و به خاطر همین دیشب از چهار و بیست دقیقه با مداد تا الان کاری کرده که طولانی ترین یلدای زندگی بدون خوابم رو تجربه کنم.

وقتی آیدا زبان بچه ش رو نمی فهمید


سخت تر و احمقانه تر از این نیست که ندونی مشکل چیه و این کوچولوی بامزه چرا به جای خندیدن ، شیر خوردن یا خوابیدن، جفت دست و پاهاش رو گرفته سمت بالا و با تمام قوا جیغ می زنه و گریه می کنه و هیچ کاری ازت برنمیاد تا جگرگوشه ت رو آروم کنی.

دیر با این سایت آشنا شدم و فهمیدم  دوتا از مشکلات عجیب غریب و دیوانه کننده ای که(   + )داشتم دوتا از مسائلی هستند که در طی شیر خوردن ممکن پیش بیاد. گفتم با شما که ممکنه در وضعیت من باشید، هم درمیون بذارم شاید حال شما رو هم بهتر کنه و کمک حال تون باشه.


نشد که بنویسم ده دقیقه بعد از نوشتن پست قبلی، دخترک  بیدار شد و به ادامه جیرجیرش پرداخت  و چقدر بهم خوش گذشت.

 نشد که بگم دو تا از دوست های خوبم بعد از خوندن پست فبل رفتن بستنی کره ای خریدند. یعنی تنها کاتارسیسی که درونشون رخ داده میل و هوسشون به بستنی کره ای گردویی میهن بوده.

هییی...

الانم دارم دخترک به بغل می نویسم. تا جایی که تواناییش رو داره گردنش رو کشیده جلو که ببینه این جا چه خبره. خیلی فشنگه که یکی رو دارم که انقدر من رو مهم  وخواستنی می دونه اما نمی دونید چه جور میشه یکم از این اشتیاقش به من  رو نگه دارم برای دوران نوجونی و سرکشی ش؟

راستی خونه مون رو تا عید تمدید کردیم. امیدوارم تا عید بتونیم خونه خوب مون رو پیدا کنیم ترجیحن تراس دار و کمد دیواری زیاد دار.

دخترک سعی داره تایپم بکنه اما چون نمی تونه داره سیم موس رو با تمام قوا می کشه. بچه م بالاخره راهش رو برای منصرف کردن مامانش از فعالیت مورد علاقه ش پیدا می کنه.

فعلن. زودی بر می گردم. لااقل امیدوارم...


سر حد جنون کجاست؟ یا یک مشنگ خسته و داغون چگونه استراحت می کند؟


دخترک بی اغراق چهار ساعت جیر جیر کرد و چهل دقیقه آخرش گریه کرد اونم چه گریه ای سرخ و سیاه شده بود، دلم می سوخت براش کوچولوی بی زبون من، کلافه بود خیلی زیاد.

ده دقیقه ست که خوابش برده  یعنی تونستم بخوابونمش و من دو تا استامینوفین خوردم و با همون پیژامه ای که از خواب بیدار شدم و موهایی که بعد از حموم دیشب شونه نکردم، با یه ظرف نیم کیلویی بستنی کره ی گردویی میهن نشستم پای سایت نگارا و "چی بپزم و بخورم که رژیمی باشه؟" رو می خونم و بستنی م رو می خورم.


یادتونه قبلن گفته بودم که حس می کنم یه مسابقه مخفی با جوایز نفیس وجود داره با موضوع " چگونه آیدا رو به سر حد جنون برسونیم؟" و بابام و آقای خونه از شرکت کنندگان ساعی اون مسابقه هستن؟ وگرنه چه دلیل دیگه ای می تونست کارهای این دو نفر رو که من رو انقدر عصبی می کنه توجیه کنه؟

حالا فکر می کنم این دو نفر، دخترک رو هم بردند تو تیم خودشون و دخترک هم داره تو مسابقه از اونا جلو می زنه. و گرنه شما به من بگید چه دلیلی داره یه دخترک چهار ماهه کل ساعات بیداریش رو جیر جیر کنه اونم از نوع جیرجیر غر غر طور؟


دیشب دخترک آروم و ناز خوابیده بود و من و آقای خونه دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید که ای داد و ای بیداد این طفلک فردا باید واکسن بزنه و هی همدیگه رو دلداری می دادیم. اون موفع خواستم بنویسم از پدر و مادر بودن و عجیب شدن دوتا آدم شبه نرمال. نشد ننوشتم تا امروز.

دخترک شجاع و قوی مون فقط یکی دو دقیقه بعد از شوک واکسن زدن گریه کرد و تا الان تب نکرده و فقط بی تاب تر شده و بغلی تر، که احتمالن به خاطر درد پاشه و الان داره برای خودش اینگه اینگه می کنه و تصنیف های ایرانی رو گوش می کندبه جاش مامانش پس افتاد و یه ساعتی از درد ب خودم پیچیدم، دردی که ناشی از استرس عصبیه و مواقع نگرونی خر من رو می گیره. آقای خونه هم نرفته سر کار و یه گوشه تو خودش لوله شده.




آدمیزاده دیگه، دنگ و فنگ زیاد داره. سه ماه پیش اگه می تونستم دو ساعت روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، بخوابم از خوشی سرپا بند نبودم. اما همین دیشب شیش ساعت_ البته نا پیوسته_ روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، خوابیدم اما تموم امروز حس می کردم خوابم میاد و بی حوصله بودم.

البته کلن بی حوصله گی و خستگی رو این روزها زیاد دارم. حس می کنم کوه کندم. نمی دونم چرا؟ خستگیم برطرف نمیشه. نای انجام کاری که حالم رو بهتر کنه رو هم ندارم. دلم نمی خواد کتاب جدید بخونم یا فیلم خوب ببینم. اگه دخترک خواب باشه هم نمی خوابم فقط می شینم و ول می چرخم تو اینستاگرام تا دخترک بیدار شه و برم ضبط و ربط ش کنم.

مدام هم عذاب وجدان دارم. از هیکلم بدم میاد. چند هفته اول سیزده کیلو کم کردم اما چون خیلی وزن اضافه کرده بودم هنوز سیزده تا دیگه دارم. ورزش نمی کنم. نمی رقصم و فقط غصه هیکل بدم رو می خورم و تازگی ها پر خوری عصبی هم پیدا کردم. یعنی فقط می خورم بدون لذت بردن یا حتی بدون گشنه بودن. انقدر می خورم که حالم از خوردن بد میشه. اوایل می خوردم که انرژی داشته باشم. یعنی کاکائو بود که می خوردم تا انرژی برای بیدار موندن و بغل کردن دخترک داشته باشم. فکر کنم معتاد شدم چون الان که اونقدر ضرورت نداره هم باز می خورم بدون میل و اشتیاق حتی.

عذاب وجدان نبودن کنار دخترک رو هم دارم. مدام دارم برنامه می چینم که چه کنم و چه نکنم و اگه مواردی مثل الان پای لپ تاپ باشم و برای دخترک موزیک گذاشته باشم و کاری باهاش نداشته باشم انقدر عذاب وجدان می گیرم که نگو. تنهایی م کوفتم میشه.

می دونم طرز تفکرم و رفتارم حتی احمقانه ست. لازم نیس بهم گوشزد کنید. اما احمق شدم چه کنم دیگه؟

این وسط مشکل خونه هم هست. باید بریم  از این خونه و نرفتیم. آقای خونه درگیرکارهاشه که به خاطر بیماری و فوت پدرش خیلی عقب افتاده و وقتی میاد خونه هم خسته و عصبی و کلافه ست و منم که با دخترک نمی تونم برم خونه ببینم و این مشکل همین طور گیر کرده تو گلوم و من هر چی می خورم نمیره پایین، گیر کرده، بد جور...

بماند.

خیلی غر زدم. برم سراغ دخترک تا بیشتر از این وجدان درد کلافه م نکرده. فعلن.



چه مدل و مارکی از صندلی ماشین را توصیه می کنید؟ چرا؟ (یعنی چه ویژگی هایی داشته که شما ازش راضی بودید)



در حال حاضر دغدغه های من با مال بقیه یکم فرق می کنه.  حساب و کتاب زندگیم از حالت قبلیش در اومده . مثلن یکی از مهم ترین حساب و کتاب  هام در باره اینه که کی پوشک دخترک رو عوض کنم بهتره که هم از خواب نپرونمش هم اذیت نشه و نسوزه. بعد همین دغدعه کلن درگیرم می کنه. یعنی کلی از کارهای زندگیم برای هماهنگ کردن این مسئله، زمان بندی شون تغییر می کنه. البته کلن دغدغه مهمیه. شما در نظر داشته باشید که موفق شدید که دخترک تون رو به اون درجه برسونید که چشم هاش نرم نرم داره می ره رو هم اون موقعه دخترک کاکا می کنه _همون دستشویی شماره دو_ اون وقته که هر چقدر هم با خودتون بجنگید نمی تونید خودتون رو  از عوض کردن پوشکش منصرف کنید و عوضش می کنید و خواب از چشم نی نی تون چنان می گریزه که نگو و نپرس. هیچ کسی هم توی دنیا از این موضوع خبر دار نمیشه حتی همسرتون توی اتاق بغلی. اما همین موضوع قسمت مهمی از تفکرات و دغدغه های من رو در بر می گیره.

یا این که کی شیر بخوره که وقتی تو ماشینیم شیر نخوره؟ همین مسئله، باعث می شه کلی تو ترتیب انجام کارهام تغییر بدم.

کلن دغدغه هام یا از جنس پوشک  دخترکه_  اونم مهمه که پوشک خیس باشه یا نه_ یا شیر خوردن یا  در مواقع بیداری دخترک چه بازی هایی باهاش بکنم یا چطور حموم ببرمش  یا چطور بخوابونمش  ئه.

حالا هم موندم چطور بهش پستونک بدم. از روش آب قند زدن به پستونک گریزونم. دوست ندارم احتمال دیابتی شدن دخترم رو بالا ببرم. برای همین کلی وقت و انرژی دارم می زارم تا از روش جذاب کردن پستونک استفاده کنم که موفق نبوده تا حالا. البته آقای خونه پیشنهاداتی از قبیل پستونک رو با کش ببند دور دهنش یا چسب بزن سر پستونک هم ارائه داده که خب جای بحث نداشته ولی هر دومون متفق القول یم سر این مسئله که اگه کسی از نزدیکانمان بچه ای دنیا آورد با یه پستونک بریم بیمارستان عیادتش و همون اول پستونک رو فرو کنیم تو دهن نوزاد و خلاص! والا به خدا هدیه از این بهتر برای هیچ پدر و مادری سراغ نداریم.

الان منم ناراحتم که موراکامی این بار هم نوبل رو از دست داد. اما خب مسئله مهمم اینه که چه کنم که دخترک پستونک  رو بگیره؟ می بینید زندگی چطور تغییرمی کنه؟ کافیه به همین موراکامی یه نوزاد بدهند و بگویند بیا این مسئولیتش با تو. خودش دغدغه نوبل از یادش میره. یا بشار اسد رو مسئول از پوشک گرفتن یه کودک سه ساله بکنن یا به نماینده های سنای آمریکا بگن هر کی تونست به سه تا بچه چهار ماهه پستونک بده  یا خواب شون رو تنظیم کنه حق رای علیه ایران رو داره، دیگه هیچ دعوای بین المللی بوجود نمیاد. والا. بی خود دغدغه های این مردم سخت شده.


پ.ن: اگه متنم سر و ته نداره، به روشی از نوشتن برمی گرده که توش در طول چند ساعت با وقفه های طولانی یک متنی رو بچه به بغل تایپ کنید. این روش هنوز توی نوبل بگیران ادبیات مورد استفاده قرار نگرفته و مهجور واقع شده.

از تفاوت ها


دخترک از سکسکه خوشش نمی آید. اوایل موقع هر دونه از سکسکه می گفت ععه! و الان غر می زند. چند وقت پیش که کلافه شده بود از سکسکه. من گفتم ای کاش بزرگتر بودی مادر اون وقت کمکت می کردم. بعد همزمان من و آقای خونه راهکارمون رو ارائه دادیم:

من: بهت آب می دادم تا آروم شی مامان!

آقای خونه: می ترسوندمت تا سکسکسه ت بند بیاد دخترم!

چگونه یک بچه را مشنگ می کنیم


خواهرک برای دخترک می خواند:

گلنال خوب خاله

آخ گلنال خوب خاله


و چند روز بعد شنیدیم، شوهر خواهرک برای خودش می خواند:

عموی خوب گلنال

آخ عموی خوب گلنال


جریان اون الاغه و پیرمرده و بچه هه رو شنیده بودم که هر کی می رسید یه نظری می داد. اما عظمتش رو درک نکرده بودم.  یعنی حجم نظر دادن درباره همه چی رو درک نکرده بودم  که به حمد وقوه الهی و مدد مردم همیشه در صحنه اونم رو هم درک کردم. خیلی از اینا رو توی مراسم مربوط به پدر شوهرم شنیدم. سه تا از دخترخاله های آقای خونه بچه های تو رنج سنی دخترک دارند و دوستان مجبور بودند که درباره این چهارتا نوزاد نظر بدهند خب. و از اون جایی که جواب های ما چهارتا مادر متفاوت بود. نظرها بسته به جواب ما تغییر می کرد.


_ بچه رو بغلی کردی، زودی ترکش بده!

 (یه چیز تو مایه های بچه رو معتاد کردی/ بچه رو هروینی کردی)


_ بچه رو هر روز می بری حموم؟ خیلی بده. ترکش بده!

(جدی جدی میگن " ترک" ها، یعنی ترک دادن حموم هم وجود داشته تا به حال و ما خبر نداشتیم)


_ بچه رو با دستمال مرطوب پاک می کنی؟ خیلی بده بشوروش! فکر کن یه روز دستمال مرطوب نباشه!

_بچه رو می شوری؟ خیلی بده با دستمال مرطوب پاکش کن! فکر کن یه روز آب نباشه.

(من هر دوش رو توی یه مجلس شنیدم و جالبه اینه که در جواب گفته بودم هم با دستمال مرطوب هم می شورمش بستگی به خیلی چیزا داره.)


_ بچه رو قنداق می کنی. گناه داره خب!

_ بچه رو قنداق نمی کنی؟ خیلی بده!


_ زیاد پوشندیش!

_ چقدر لخته بچه ت!

( هر دو  جمله رو  در یه روز شنیدم)

 

_ چرا بچه ت روبه خوابیدن توی جای ساکت عادت دادی؟ خیلی بده! ( به من می گفتن)

_ چرا بچه ت رو جای شلوغ می خوابونی؟ این خواب اصلن به درد نمی خوره!( به دختر خاله آقای خونه می گفتن)


اصلن چرا راه دور بریم. همین یه ساعت پیش زنگ زدم به یه موسسه و یه خانومی اومد خونه مون برای کمک تو کارهای خونه. کمتر از پنج دقیقه بود که رسیده بود و هنوز جای دستمال های آشپزخونه رو نشونش نداده بودم که بهم گفت: خیلی لباس های بچه ت کمه. بیشتر تنش لباس کن. هوا سرده!

و این خانوم نه تنها اسم دخترم رو نمی دونست بلکه حتی هنوز نمی دونه بچه دختره یا پسر ...

شهریور دوست نداشتنی


هی نمی نویسمش و از نوشتنش فرار می کنم انگار که ثبت کردنش تازه جریان واقعی می شه وقبل از این فقط یه کابوس گذرا بوده. اما فایده نداره. هر چقدر هم به نظرم غیرواقعی بیاد بازم انگار خیال نیست و واقعیته.

پدر آقای خونه فوت شد.

می دونم مریض بود اما نه انقدر. نه این که نخوام مریضی و مرگ رو باور نکنم. نه. اما این جوری هم دیگه رسمش نبود.

تو این مدت و در طول مراسم ها همش منتظرم که از در بیاد داخل و بگه چیه این مسخره بازی ها! جمعش کنید!

اما نیمد و نگفت و ما رو با این واقعیت احمقانه تنها گذاشت که قراره از این به بعد تو زندگی ما نباشه.



خواهرک انار نوبر خریده و بعد از دون کردن شون با عصبانیت زنگ زده و می گه : نه رنگ دارند نه مزه، تنها هنرشون اینه که با نظم و ترتیب یک جا نشستن!

روزهایی که می گذرند


ظرف ها رو شستم، غذا پختم و ریخت و پاش ها رو مرتب کردم. البته جمع کردن لباس های شسته شده و شستن لباس های جدید هنوز مونده، این وسط دوبار دخترک رو شیر دادم و سه بار، عوضش کردم ( با من شوخی داره تا عوضش می کنم یهو صدای خراب کاری جدیدی ازش به گوش می رسه) و یه مدت هم باهاش بازی کردم و الان هم خوابیده، یعنی خوابوندمش و توی خیلی از این اوقات فکر کردم که آخ جون وقت کنم میام پای وبلاگم و می نویسم و  درد دل می کنم و حالم بهتر می شه. الان که وقت کردم فقط تونستم چندتا نظر رو جواب بدم و یه خاطره کوچولو بنویسم و  به جاش زل زدم به مانیتور و هی اشک ریختم و دماغم رو بالا کشیدم و خودم رو گول زدم که همه اینا به خاطر بوی پیازئه نه دل گرفته و پر م.


پ.ن: از دخترک نه دلگیرم نه دلخور. برداشت اشتباه نشه.

مغز بادوم


دیشب مامان و بابا زنگ زدند: آیدا می تونی بیای رو اسکایپ؟

_ بله، می تونم اما دخترک خوابه ها!

: آهان، پس هیچی، خداحافظ!


هفتاد و یک روزگی


ده هفته و یه روز از کن فیکون شدن زندگی من گذشته و فکر می کنم در حد یک پلک زدن بوده. این وسط اسباب کشی مامان و خواهرک و اومدن خاله از بلاد کفر و بعدش آمدن خواهرم و دوتا فسقلیش هم بوده. مثل بقیه چیزای زندگی من آشنایی م با بچه داری هم باید توی شلوغ پلوغی باشه لابد.

دخترک بزرگ شده. یازده سانت قد کشیده و طبق گفته دکتر اضافه وزن هم داره. الان می خنده و قند تو دلم آب می کنه. از دیروز خیلی قشنگ تو کریرش می شینه و گردنش نمی افته. بعضی اوقات در شب ها اجازه می ده بذارمش روی تخت و خودم هم بخوابم. یه همچین دختر مهربون و با گذشتی دارم من. الانم در عین تعجب من و گوش شیطون کر همین طور بیدار مونده رو تختش و داره به حرفای من و تکون خوردن یه آویز کنار تختش( خیلی اصرار داشتم بالای  چیزی سرش نذارم) گوش می ده و نگاه می کنه.

یعنی کف کردم ها. همش دارم حرف می زنم باهاش. یا لالایی می خونم یا قربونش می رم یا حرف های عادی می زنم، دهن درد گرفتم بدجور. حرف نزنم و فکر کنه حواسم به نیس شروع می کنه به جیرجیر کردن. موزیک هم می ذارم براش اما در کل با صدای من بیشتر حال می کنه که برای خودم  هم امری عجیبه، در این سی و خورده ای سال انقدر از من تقاضای حرف زدن نشده بود که توی این دو ماه و نیم این دخترک داشته. بله به غیر از دست درد و کمر درد و گردن درد، داشتن نوزاد دهن درد هم میاره.

الانم جیرجیرش یکم شروع شده و باید سخن رو کوتاه کنم انگار.

ننوشتن خیلی سخته، وقتی نمی نویسم غمگینم. نه فقط از ثبت نکردن روزها که انگار حرف زدن عادی من همین نوشتنه و انگار که با این همه پرحرفی، لال شدم. سعی می کنم بیشتر آفتابی بشم. مخصون که از فردا همه نخود نخود می شوند و می روند خانه خودشان. مامان و بابا می روند ولایت و خواهرم و دوتا جوجه ش می روند بلاد کفر و من و دخترک می مانیم و حوض مان بعلاوه پیدا کردن خونه و اسباب کشی .

الان هم راستش اومده بودم سرچ کنم درباره آغوشی که وسوسه شدم برای نوشتن. دخترک ما آغوشی دارد این شکلی، خاله ش برایش خریده. اما من همیشه از این  مدل ( +   +  +خوشم می اومده و حالا که دخترک ما به سان کوالا همش می چسبد به من و مچ دست راستم به اندازه یه سکه دو تومنی باد کرده، بیشتر حس می کنم  که به کارم میاد.برای خریدش کلی مغازه ها رو گشتم و نداشتند و فقط توی یه سایت یه مدلش رو پیدا کردم.+

و با توجه به قیمتش نمی خوام ریسک کنم از یه طرف با توجه به این ویدیو فکر می کنم برم پنج متر پارچه بخرم و بدم یکی بدوزه و از یه طرف فکر می کنم رفتن به خرید با این کوچولو کار سختی تریه و می صرفه که همین رو بخرم و خلاصه مرددم.

اوووه دخترم الان دستشویی شماره دو حسابی انجام داد. هم بوش اومد هم صداش. و الان هم غرغر خودش بلند شد. آخه نه دخترم حساسه به تمیزی. دوست نداره این جوری باشه و من باید برم. فعلن.

انقیاد بدن


بدن، جسم یا هر اسم دیگه ای که بشه برای این چهارتا استخوان و چند پره کم و بیش از گوشت و چربی گذاشت، مسئله جذابی ئه. یعنی همیشه تا زمانی که زندگی هست وجود داره و توی مباحث مهم  زندگی مطرح میشه، اعتیاد، چاقی، زیبایی حتی مذهب، شهادت و هر چیز دیگه ای به بدن ربط پیدا می کنه. در بحث عذاب های اخروی و دنیوی، در بحث قدرت، در اقتصاد و سیاست و ورزش و خلاصه هر چیزی ، بحث بدن، مهمه. اما در عین حال یه جوری هم هست که زود فراموش می شه. یعنی خیلی راحت می شه بدن رو فراموش کرد. می شه غرق در مسائل مربوط به چاقی و زیبایی شد اما فراموش کرد که مهم سلامت بدن ئه. میشه درگیر سیاست و اقتصاد و ورزش شد که فراموش کرد که هم انسان ها و بالطبع انسان ها بدن دارند و سلامت و آسایش اوناست که مهمه. توی بحث مذهب که خیلی راحت تر می شه بدن رو فراموش کرد اصلن خیلی راحت می شه یکی رو به خاطر احترام گذاشتن به بدنش با مذهب متهم کرد ولو این که خیلی از مذهب ها بسیار تاکید روی اهمیت سلامت بدن دارند اما چون همه چی رو میشه پیچوند و جور دیگه دید. مذهب هم خیلی مواقع یه جوری پیچونده می شه که بدن توش فراموش بشه.

جامعه ما هم از خیلی وقت پیش جامعه مذهبی بوده و حتی اگر افراد جامعه مذهبی نباشند یعنی مقید به نماز و روزه و حجاب هم نباشند باز هم به نوعی تربیت مذهبی سنتی در وجودشون هست. عرفی وجود دارد که به شدت از مذهب و سنت نشات گرفته و چه بخوای و چه نخوای مطابق به اون رفتار می کنی.

همه این ها رو گفتم تا برسم به این جمله که در زمان بارداریم خونده بودم. توی یه مجله نوشته بود "بعد از زایمان شما با بدن خودتان بیگانه می شوید."

اون موقع نفهمیدمش یعنی فکر کرده بودم فهمیدمش اما نفهمیده بودم.


بدی زیاد مقدمه چیدن و از این ور و اون ور آسمون ریسمون چیدن این میشه که دخترکم بیدار می شه و دو زاریش می افته که تو بغل مامانش نیست و جیغش درمیاد و من باید برم. این پست رو هم نصفه نیمه منتشرش می کنم تا مجبور بشم که ادامه ش رو بنویسم.


فعلن.

برا ی ثبت در تاریخ


بعد از سی و هفت روز، امروز دخنرک رو گذاشتم پیش خواهرک و بابا و رفتم آرایشگاه.

یه چیزی تو مایه های دیو سپید پای در بند


متوجه  شدم ناخودآگاه با دخترک شبیه اژدهای خفته یا گودزیلا رفتار می کنیم.  وقتی خواب ست و صدای بلندی ایجاد می شود همه روی نوک پا راه می رویم و آرام گوش می دهیم ببینیم آیا صدای گریه ش بلند می شود یا نه و معمولن یکی بالای سرش می رود و به بقیه اطلاع می دهد که خواب است! و همه از سر شادی لبخندی می زنیم که اژدها هنوز خفته است یا آتش فشان هنوز فوران نکرده!


الهام  نوشت: الهام  جان ممنون و معذرت می خوام. هنوز با سیستم بلاگ اسکای آشنایی کاملی ندارم و متوجه پیغام شما نشده بودم.  بابت آدرس و شماره تلفن ممنونم.


بقیه مخاطبان  نوشت:  من دیگه آدرس برای تشک درست کنی نمی خوام. الهام بهم آدرس داد. ممنون.



از صبح این دومین بار است که نشسته ام پای وبلاگ تا بنویسم و نمی توانم. نتوانستن ش از جنس جیرجیر دخترک نیست. نمی توانم غر بزنم انگار. توانش را از دست داده م. بس که این مدت خفه خون گرفته م. عادت کردم انگار به نگفتن.

نمی دانم شاید بهتر باش که غر نزنم. هر چند که دارم می ترکم.

بماند...

کامنت ها را بی جواب تایید کردم. ببخشید. نتوانستم جواب بدهم اما از تک تک ش لذت بردم و از توصیه های تان استفاده کردم.

ممنون برای آدرس دادن برای خرید پوشک، چقدر لطف داشتید همه ی شما مهربان ها.

درباره تشک پنبه ای کسی اطلاعی نداشت؟ من هنوزجایی رو پیدا نکردم. انتخاب اول خودم هم تشک خوشخواب_ خوشخواب به معنی مارک خوشخواب نیست ، یک چیزی مثل تاید و ریکا و کلینیکس است_ اما بعد از کلی این ور و اون ور تشکی که به دستمان رسید کج و کوله و قناس است و من دیگه حوصله ندارم. گفتم شاید تشک پنبه ای کمتر دردسر داشته باشد. همین الانش دلم خون می شود دخترک روی همچین تشکی می خوابد. از ملافه و اینا هم نگویم بهتر است.  نشد که خودم ماه آخر برم خرید و آن چه که از مادرم درخواست کردم رو گوش نکرد و ... بی خیال.

گفته بودم دلم ریش می شود موقع عوض کردن دخترک و دوستانی گمان کرده بودند مشکل سوختگی دارد دخترک و کرم معرفی کرده بودند. ممنونم که انقدر دل سوز و مهربانید. اما دلم ریش می شود چون وقتی می گذارمش زمین از ته دل جیغ می زند و بغل می خواهد. دلم می سوزه که این  طوری گریه می کنه برای چیزی که قرارئه پنج دقیقه بعد به دست بیاره. زندگی  از دید دانای کل عجیب تره انگار.

هی می نویسم که شاید سر درد دل م باز شود و نمی شود. هی ...

راستی  وقتی شیر خشک را درست کرده باشیم تا چند وقت قابل استفاده است؟ دخترک شیر مرا می خورد اما  مامان علاقه خاصی به شیر خشک دارد و من هم بدم نمی آید گاهی اوقات یک ساعتی بخوابم یا به حمام بروم.

بعد پتو یا ملافه ای که برای قنداق کردن استفاده می کنیم باید چه اندازه ای باشد؟ من از پتو استفاده نمی کنم چون گرمه هوا و ملافه ش چنان برایش بزرگ است که دنباله قنداقش از دنباله لباس عروس ها هم بلند تر است و چند دور می پیچیم دور دستمان! و این گونه است که باز می رسیم به جریان ملافه و ... .می دونید ملافه بهانه ست. مشکلم چیز دیگری ست. بماند حالا.

راستی توی این شلوغی ها نشد غر بزنم. آرشیو من کجاست بلاگفا؟ نامرد سه نقطه!

برای ثبت در تاریخ هم بگویم که الان من و دخترم تنهایم. دخترک به طرز معجزه آسایی آرام روی تخت پارکش دراز کشیده و من به جای خوردن و خوابیدن و دستشویی رفتن و حمام یا حتی شستن لباس ها دارم وبلاگ می نویسم. ای لاو یو.


از قبل کم خواب و بد خواب بودم اما الان قصه چیز دیگری ست آن هم با دخترکی بسان کوالا که فقط چسبیده به یک بغل می خوابد و کافیه بذاریش روی تخت تا چنان گریه و زاری بکند که دل سنگ هم آب بشه.

از خیر خوابیدن روی تخت گذشتم، عوض کردن پوشکش تبدیل شده به کابوس های من. قبل از عوض کردنش باهاش گلی حرف می زنم اما... دلم ریش میشه هر دفعه.

چند روز پیش زل زده بودم به نخ دندان و فکر می کردم. این چیه؟! واسه چه کاریه؟ اسمش چیه اصلن؟ چرا این جاست؟!

و لباس ها را داخل یخچال گذاشتم و تا چند روز یادم نمی آمد که اسم عموی محبوبم چیه!


دخترک خوابید، منم رفتم یکم دراز بکشم. مامان، خواهرک رو فرستاد بالا سر من که چک م کنه و ببینه آیا افسردگی بعد از زایمان گرفتم یا نه؟



_ جایی رو می شناسید برای سفارش تشک پنبه ای نوزاد که کارش سریع و خوب باشه؟ ( جریان بد قولی آقای فروشنده تشک یادتون هست که، خوشخاب براش گرفتم اما خوب نیست و می خوام پنبه ای بگیرم.)


_ ورم پای چپم هنوز خوب نشده و درد هم داره. دکترم اول نگران شد و فرستادم سونو اما بعد که نتیجه سونو رو دید و متوجه شد لخته خونی توی پام نیس گفت ایراد نداره. اما خیلی درد داره. کسی مشابه این تجربه رو داشته؟ بغد چند وقت خوب شدید؟


_ وقت نمی کنم از دخترک عکس و فیلم خوب و قشنگ بگیرم. کلی عذاب وجدان دارم.


_ دو روزه چیلرمون خرابه. بچه ام دیروز هلاک شد. لخت خوابونده بودمش تا شب که باباش رفت و کولر آبی از این کوچیکا گرفت. مامانم می گفت وحشت نکن. این فقط برای تو نیس که. خیلی ها این شرایط و بدتر از اونش رو تجربه کردند. وقتی جنگ شد و ما فرار کردیم. بچه خانوم فلانی هفت روزش بود و ما تو اون گرما ته یه زیرزمین پناه گرفته بودیم... .




دخترک با من شوخی دارد. تمام دیشب بیدار نگه م داشته و توی بغلم خوب خوابیده است. از صبح هر وقت خواستم بخوابم و سرم رو بالش گذاشته ام نق زده و مرا مجبور کرده که بغلش کنم. اما وقت هایی که گذاشتمش زمین و شروع کردم به ظرف شستن و مرتب کردن خونه، مثل یک فرشته تخت تخت خوابیده.



مامانم اعتقاد داره بچه ها به غذا خوردن و خوابیدن مامان هاششون حساس اند.

این جور که معلومه صاحب یک دخترک حساس شدم!

آفتابگردان


سرایدارمون وقتی جریان زردی دخترک رو شنید گفت: آدم ها هم مثل گل ها به نور نیاز دارند. نور نبینند زرد می شند، دخترک رو بذار زیر نور آفتاب، خوب خوب می شه.



پ.ن: کامنت ها رو تایید می کنم قول می دم. به زودی زود.


آخ جون، الان تونستم پای لپ تاپ بشینم، البته عاقلانه ش اینه که الان که دخترک خوابه، منم بخوابم. اما از کی تا حالا من عاقلانه رفتار کردم؟

دخترک دوس داره تو بغل باشه. خیلی کوچولو ئه و هنوز به گرمای بدن مادر نیاز داره. منم سعی می کنم تا جایی که می تونم بغلش کنم. خیلی از شب ها نشسته و دخترک به بغل چرت می زنم و بعد با ترس از خواب می پرم که خدایا نذار من بخوابم، نذار دخترک از دستم ول بشه.

به طرز ناجوانمردانه ای دخترک بغل من رو از بغل بقیه تشخیص می ده و تو بغل من آروم تره. ای حال می ده! بی خود که نه ماه نگهش نداشتم. مال خودمه.

آقای خونه شاکیه که چرا وقتی من خروپف می کنم و نمی ذارم تو بخوابی، فردا صبحش حتی حاضر نیستی من رو نگاه کنی و مثل یک اژدهای غران می مونی اما این فینگیل بچه نمی ذاره شب تا صبح و بح تا شب بخوابی، اون وقت تو همش قربونش می ری؟!

دخترک خیلی دست و پاش رو تکون می ده و همین باعث می شه از خواب بپره. ژیگوتوز هاش اندازه ش نمیشه و تازه گرمم هست برای این هوا. چند روزه مامان یه جور خاصی می پیچدتش لای ملافه. مثل یه لقمه میشه. من بهش می گم بللعه! قنداق نیست چون پاهاش آزاده و فقط دست هاش یکم امکان تحرک کمتری دارند و خوب هم می خوابه. اما من عذاب وجدان دارم. ای عذاب وجدان دارم. هی می ترسم این جوری خوب نباشه. اما وقتی عادی می خوابونمش یه ربعه بیدار میشه و گریه و دوباره باید از سر بخوابونمش.

هیچ لباس و پوشکی سایزش نیست. همه ی به تنش زار می زنه. این همه سعی کردم خرید اضافه نکنم، همش هدر رفت. مامان و خواهرک و آقای خونه هی میرن بیرون و هی براش لباس می خرن و هی بازم اندازه ش نیست.

چقدر گیر آوردن پمپرز سخته. همش باید تا بهار بریم. من رو هم که می شناسید. دوست ندارم احتکار کنم و باعث شم کس دیگه ای به مشکل بر بخوره. مولیفکس چسب هاش بیخوده و مای بی بی خیلی پلاستیکی ه. دخترک منم خیلی کوچیکه.

صداش بامزه ست. جیر جیر می کنه. من بهش می گفتم جیرجیرک مامان. همه گیر می دادند که نگو. اما بعد چند روز همه اعتراف می کنن که جدی جدی جیرجیرک ئه!

البته الان بهش فندق هم می گم. پاهاش رو بامزه جمع می کنه. مثل حالت جنینی. قربونش برم.

الانم جیر جیر کرد. من برم.