وقتی پای ولی در میان باشد


این روزها فقط مادرم. فقط یه مادر، نه زنم نه همسر نه دختر نه خواهر نه همسایه نه شهروند نه عروس نه خاله نه دوست. لازم هست توضیح بدهم زنی که توی آینه نگاه کند و خودش رو نبیند و به جایش خنده قشنگ دخترک در بغلش را ببیند زن نیست و همسری که وقت حتی یک حرف زدن کوتاه با همسرش را نداشته باشد همسر نیست و دختر و خواهری که آخرین باری که زنگ زده باشد به مادر و پدر و خواهرش را یادش نباشد و ... الی آخر. می دونم توضیح لازم ندارد.

و این وسط وبلاگ نویس هم نیستم. که خیلی بده. چون این جا آیدا بودن رو دوست دارم. با شما بودن رو دوست دارم. چند وقت پیش بعد مدت ها به این جا سر زدم و دو تا کامنت جدید از کامشین و فی فی داشتم و تا مدت ها با یه یاد آوردن شان ته دلم غنج می رفت و همین نشان می دهد این جا چقدر ارزشمند است برای من.

 روزی چندبار در ذهنم پست می نویسم و هر بار در مواجه شدن با موضوعی جدید تو دلم می گم باید بنویسمش، ولی  کو وقت روشن کردن لپ تاپ.

همین دیگه ما هم هستیم توی این هوای آلوده با حال نه چندان خوب علائم سرماخوردگی داریم من و آقای خونه که فکر کنم به علت هوای آلوده ست_ و حبس شدم در خانه با دخترک و دخترک هم بزرگ شده و چنان جا باز کرده در زندگیم که انگار از ازل داشتمش و بوده.

چند وقت پیش خواب دوران دبیرستانم را دیدم و در خواب دخترک را داشتم.

یک بار هم خواب دوران نامزدیم رو دیدم و یادم هست که در خواب گفتم کی ازدواج می کنیم که دخترک رو دنیا بیاریم؟

بله گفتم که فعلن فقط مادرم.



 بچه که بودم فکر می کردم وقتی میگن شب یلدا طولانی ترین شب ساله منظورشون اینه که قراره بیشتر بخوابیم. یعنی از بچه گی درک درستی از نعمت خواب داشتم و قدرش رو می دونستم اما دخترک این طوری نیست و کلن با این نعمت حال نمی کنه و به خاطر همین دیشب از چهار و بیست دقیقه با مداد تا الان کاری کرده که طولانی ترین یلدای زندگی بدون خوابم رو تجربه کنم.