شهریور دوست نداشتنی


هی نمی نویسمش و از نوشتنش فرار می کنم انگار که ثبت کردنش تازه جریان واقعی می شه وقبل از این فقط یه کابوس گذرا بوده. اما فایده نداره. هر چقدر هم به نظرم غیرواقعی بیاد بازم انگار خیال نیست و واقعیته.

پدر آقای خونه فوت شد.

می دونم مریض بود اما نه انقدر. نه این که نخوام مریضی و مرگ رو باور نکنم. نه. اما این جوری هم دیگه رسمش نبود.

تو این مدت و در طول مراسم ها همش منتظرم که از در بیاد داخل و بگه چیه این مسخره بازی ها! جمعش کنید!

اما نیمد و نگفت و ما رو با این واقعیت احمقانه تنها گذاشت که قراره از این به بعد تو زندگی ما نباشه.



خواهرک انار نوبر خریده و بعد از دون کردن شون با عصبانیت زنگ زده و می گه : نه رنگ دارند نه مزه، تنها هنرشون اینه که با نظم و ترتیب یک جا نشستن!

روزهایی که می گذرند


ظرف ها رو شستم، غذا پختم و ریخت و پاش ها رو مرتب کردم. البته جمع کردن لباس های شسته شده و شستن لباس های جدید هنوز مونده، این وسط دوبار دخترک رو شیر دادم و سه بار، عوضش کردم ( با من شوخی داره تا عوضش می کنم یهو صدای خراب کاری جدیدی ازش به گوش می رسه) و یه مدت هم باهاش بازی کردم و الان هم خوابیده، یعنی خوابوندمش و توی خیلی از این اوقات فکر کردم که آخ جون وقت کنم میام پای وبلاگم و می نویسم و  درد دل می کنم و حالم بهتر می شه. الان که وقت کردم فقط تونستم چندتا نظر رو جواب بدم و یه خاطره کوچولو بنویسم و  به جاش زل زدم به مانیتور و هی اشک ریختم و دماغم رو بالا کشیدم و خودم رو گول زدم که همه اینا به خاطر بوی پیازئه نه دل گرفته و پر م.


پ.ن: از دخترک نه دلگیرم نه دلخور. برداشت اشتباه نشه.

مغز بادوم


دیشب مامان و بابا زنگ زدند: آیدا می تونی بیای رو اسکایپ؟

_ بله، می تونم اما دخترک خوابه ها!

: آهان، پس هیچی، خداحافظ!


هفتاد و یک روزگی


ده هفته و یه روز از کن فیکون شدن زندگی من گذشته و فکر می کنم در حد یک پلک زدن بوده. این وسط اسباب کشی مامان و خواهرک و اومدن خاله از بلاد کفر و بعدش آمدن خواهرم و دوتا فسقلیش هم بوده. مثل بقیه چیزای زندگی من آشنایی م با بچه داری هم باید توی شلوغ پلوغی باشه لابد.

دخترک بزرگ شده. یازده سانت قد کشیده و طبق گفته دکتر اضافه وزن هم داره. الان می خنده و قند تو دلم آب می کنه. از دیروز خیلی قشنگ تو کریرش می شینه و گردنش نمی افته. بعضی اوقات در شب ها اجازه می ده بذارمش روی تخت و خودم هم بخوابم. یه همچین دختر مهربون و با گذشتی دارم من. الانم در عین تعجب من و گوش شیطون کر همین طور بیدار مونده رو تختش و داره به حرفای من و تکون خوردن یه آویز کنار تختش( خیلی اصرار داشتم بالای  چیزی سرش نذارم) گوش می ده و نگاه می کنه.

یعنی کف کردم ها. همش دارم حرف می زنم باهاش. یا لالایی می خونم یا قربونش می رم یا حرف های عادی می زنم، دهن درد گرفتم بدجور. حرف نزنم و فکر کنه حواسم به نیس شروع می کنه به جیرجیر کردن. موزیک هم می ذارم براش اما در کل با صدای من بیشتر حال می کنه که برای خودم  هم امری عجیبه، در این سی و خورده ای سال انقدر از من تقاضای حرف زدن نشده بود که توی این دو ماه و نیم این دخترک داشته. بله به غیر از دست درد و کمر درد و گردن درد، داشتن نوزاد دهن درد هم میاره.

الانم جیرجیرش یکم شروع شده و باید سخن رو کوتاه کنم انگار.

ننوشتن خیلی سخته، وقتی نمی نویسم غمگینم. نه فقط از ثبت نکردن روزها که انگار حرف زدن عادی من همین نوشتنه و انگار که با این همه پرحرفی، لال شدم. سعی می کنم بیشتر آفتابی بشم. مخصون که از فردا همه نخود نخود می شوند و می روند خانه خودشان. مامان و بابا می روند ولایت و خواهرم و دوتا جوجه ش می روند بلاد کفر و من و دخترک می مانیم و حوض مان بعلاوه پیدا کردن خونه و اسباب کشی .

الان هم راستش اومده بودم سرچ کنم درباره آغوشی که وسوسه شدم برای نوشتن. دخترک ما آغوشی دارد این شکلی، خاله ش برایش خریده. اما من همیشه از این  مدل ( +   +  +خوشم می اومده و حالا که دخترک ما به سان کوالا همش می چسبد به من و مچ دست راستم به اندازه یه سکه دو تومنی باد کرده، بیشتر حس می کنم  که به کارم میاد.برای خریدش کلی مغازه ها رو گشتم و نداشتند و فقط توی یه سایت یه مدلش رو پیدا کردم.+

و با توجه به قیمتش نمی خوام ریسک کنم از یه طرف با توجه به این ویدیو فکر می کنم برم پنج متر پارچه بخرم و بدم یکی بدوزه و از یه طرف فکر می کنم رفتن به خرید با این کوچولو کار سختی تریه و می صرفه که همین رو بخرم و خلاصه مرددم.

اوووه دخترم الان دستشویی شماره دو حسابی انجام داد. هم بوش اومد هم صداش. و الان هم غرغر خودش بلند شد. آخه نه دخترم حساسه به تمیزی. دوست نداره این جوری باشه و من باید برم. فعلن.