آدمیزاده دیگه، دنگ و فنگ زیاد داره. سه ماه پیش اگه می تونستم دو ساعت روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، بخوابم از خوشی سرپا بند نبودم. اما همین دیشب شیش ساعت_ البته نا پیوسته_ روی تخت بدون بغل کردن بچه به صورت دراز کشیده، خوابیدم اما تموم امروز حس می کردم خوابم میاد و بی حوصله بودم.

البته کلن بی حوصله گی و خستگی رو این روزها زیاد دارم. حس می کنم کوه کندم. نمی دونم چرا؟ خستگیم برطرف نمیشه. نای انجام کاری که حالم رو بهتر کنه رو هم ندارم. دلم نمی خواد کتاب جدید بخونم یا فیلم خوب ببینم. اگه دخترک خواب باشه هم نمی خوابم فقط می شینم و ول می چرخم تو اینستاگرام تا دخترک بیدار شه و برم ضبط و ربط ش کنم.

مدام هم عذاب وجدان دارم. از هیکلم بدم میاد. چند هفته اول سیزده کیلو کم کردم اما چون خیلی وزن اضافه کرده بودم هنوز سیزده تا دیگه دارم. ورزش نمی کنم. نمی رقصم و فقط غصه هیکل بدم رو می خورم و تازگی ها پر خوری عصبی هم پیدا کردم. یعنی فقط می خورم بدون لذت بردن یا حتی بدون گشنه بودن. انقدر می خورم که حالم از خوردن بد میشه. اوایل می خوردم که انرژی داشته باشم. یعنی کاکائو بود که می خوردم تا انرژی برای بیدار موندن و بغل کردن دخترک داشته باشم. فکر کنم معتاد شدم چون الان که اونقدر ضرورت نداره هم باز می خورم بدون میل و اشتیاق حتی.

عذاب وجدان نبودن کنار دخترک رو هم دارم. مدام دارم برنامه می چینم که چه کنم و چه نکنم و اگه مواردی مثل الان پای لپ تاپ باشم و برای دخترک موزیک گذاشته باشم و کاری باهاش نداشته باشم انقدر عذاب وجدان می گیرم که نگو. تنهایی م کوفتم میشه.

می دونم طرز تفکرم و رفتارم حتی احمقانه ست. لازم نیس بهم گوشزد کنید. اما احمق شدم چه کنم دیگه؟

این وسط مشکل خونه هم هست. باید بریم  از این خونه و نرفتیم. آقای خونه درگیرکارهاشه که به خاطر بیماری و فوت پدرش خیلی عقب افتاده و وقتی میاد خونه هم خسته و عصبی و کلافه ست و منم که با دخترک نمی تونم برم خونه ببینم و این مشکل همین طور گیر کرده تو گلوم و من هر چی می خورم نمیره پایین، گیر کرده، بد جور...

بماند.

خیلی غر زدم. برم سراغ دخترک تا بیشتر از این وجدان درد کلافه م نکرده. فعلن.


نظرات 10 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 19:34 http://nanehadi.blogsky.com

این مشکل همه مادایی هست که بچه کوچولو دارن

هیییی

دل آرام پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 08:16 http://mrs-delaram.blogsky.com/

شاید کم خون شدی یا یه ماده بدنت کم شده. اگه شد یه روز صبح برو آزمایش خون کامل. بگو ذخیره آهنت رو هم بررسی کنن.
شاید همه ی اینا ریشه اش تو ضعف بدنت و فکر و خیالت برا خونه باشه.
مواظب خودت باش خانم

مرسی دل آرام عزیز:)

زندان آسمان جمعه 24 مهر 1394 ساعت 16:44

آیدا جون فکر کنم افسرده شدی و باید از مشاور کمک بگیری. حق هم داری هورمون های بارداری و زایمان و البته اتفاقات ناشی از مرگ پدر همسرت باعثش شده.

ممنون عزیزم.

آرزو شنبه 25 مهر 1394 ساعت 04:43

سلام خوبین؟من داشتم برای آغوشی پارچه ای سرچ می کردم به وبلاگ شما رسیدم انقدر جذبش شدم که تمام پستهارو خوندم دختر من 26 خرداد به دنیا اومده یعنی سه روز بعد از گل دختر شما و یه جورایی تمام دغدغه های شمارو دارم با توجه به اینکه دختر من دل دردم داره :( و میگن 4 ماهگی تموم میشه که هنوز نشده برای همین اکثرا تو بغلمه و منم مچ درد بدی گرفتم.می خواستم بدونم شما تونستین آغوشی رو بدوزین؟و اگر دوختین چه پارچه ای گرفتین؟ چون با توجه به قیمتش نمی تونم ریسک کنم بخرم و آخرشم دخترم توش دووم نیاره چون مثلا با وجود داشتن کریر اصلا توش نمی مونه و بر عکس بچه های دیگه از ماشین بدش میاد یا مثلا نمی دونم مامانای دیگه چطور لباسای نی نی شونو مرتب عوض می کنن چون ما تا میایم لباسای خوشگل خوشگل تنش کنین بریم بیرون گریه ای می کنه که آدم دلش کباب میشه در نتیجه با هر چی تو خونه تنشه میبریمش بیرون.ممنون میشم جواب بدین

سلام آرزو جان
چقدر خوب. همیشه خوشحال می شم از پیدا کردن دوست های تازه.
مبارک هم باشه قدم دخترک تون:)
می دونه دقیقن چی می گی. من احتمال دوختنش بیشتر برام .چون اصلن جایی پیدا نکردم برای خرید. اما خب منم همین ترس رو دارم. به خاطر مراسم های پدر شوهرم تا الان که وقت نکردم کاری بکنم در این باره.
اوایل دخترک ما هم توی لباس پوشیدن همکاری نمی کرد. مخصون که همش می خواست تو بغل باشه و ما هم به قول خواهرک "شندری" می بردیمش بیرون.

parisa شنبه 25 مهر 1394 ساعت 09:36

آیدای عزیزم، اینقد به خودت سخت نگیر. دخترم هفت سالشه و اگر خدا بخواد و جنین سالم باشه، بارداری دوم را تجربه می کنم. اینهایی که شما گفتی کاملاً طبیعی هست، نه ماه هورمون ها بالا بوده، حالا پائین اومده، یه عالمه مسئولیت، یه دنیای کاملا جدید و متفاوت از قبل، یک عالمه کار که باید با حوصله و دقت انجام بدی، ناراحتی بابت از دست دادن پدر همسرتون، خوب دختر خوب، کمی هم به آیدا حق بده، حداقل یکی دو سال بیخیال هیکل بشو، این هیکل های شیک و اتو کشیده مال مادرایی هست که پرستار بچشون رو بزرگ می کنه، دغدغه هاشون کمه و فرصت می کنن به خودشون حسابی برسن، کار خونه و بیرون ندارن. عزیزم از هرچی مهمتر اینه که شما به خودت احترام بذار، به این همه زحمتت، به مادر شدنت، به این فکر کن از بین این همه دختر، چندتاشون امکان ازدواج سالم وموفق رو دارن، بعدش از این تعداد چندتاشون مادر می شن؟ خدارو شکر کن که از فیض مادر بودن بهره مند شدی، هیکل و اوضاع با زمان درست می شه، خودت رو دوست داشته باش، همه چی حل می شه، اینقد هم به آیدا غر نزن و حالش رو نگیر، آیدا دختر خوبیه... یادت نره

مبارک باشه پریسا جان. ایشالا که همه چی برای شما خوب پیش بره.

ممنون که با آیدا مهربونی:)

شیما شنبه 25 مهر 1394 ساعت 09:58

من عین عین شما بودم یعنی الان با خوندن این پست دقیقا یاد اونروزا افتادم،فک کنم همه همینجوری میشن اولاش به مرور همه چی تغییر میکنه.منم عذاب وجدان داشتم منم تو ساعت خوابش تو اینستا میچرخیدم،یکم بزرگتر که بشه کیف میکنی باهاش

الانم کیف می کنم، اما چه خوب که قرار بهتر بشه اوضاع.

آذردخت شنبه 25 مهر 1394 ساعت 12:27 http://azardokht.blog.ir

سلام
می‌دونم احتمالا جمله خیلی تکراری اٍ اما حواستون به افسردگی پس از زایمان باشه. به خصوص در مورد خستگی زیاد و احساس بد نسبت به هیکلتون و عذاب وجدان در مورد کوچکترین وقتی که برای خودت صرف می‌کنی.
راستی در مورد کاکائو گفته بودید آیا هنوز به دخترک شیر می‌دید و آیا کاکائو بیخوابش نمی‌کنه؟ من توی مدت کمی که شیر می‌دادم نخوردن قهوه و کاکائو یکی از بزرگترین معضلاتم بود!

سلام
فکر نکنم افسردگی باشه یعنی هنوز نشده. تجربه افسردگی برای من خیلی تلخ تر بوده همیشه.

فکر نکنم. خدا رو شکر خواب ذخترک خوب بوده تا حالا.

ساناز شنبه 25 مهر 1394 ساعت 13:41

سلام. سه تا پست آخرت رو امروز خوندم. دختر من هم پستونک نخورد. چند مدلش رو هم امتحان کردم. فایده ای نداشت. اون موقع سخت بود اما بعدش که مجبور نبودم "ترکش" بدم، خوش به حالم شد.
تا شیش ماه اول هم عینهو گاو میخوردم بلکه شیر داشته باشم که افاقه نکرد و فقط خودم گنده شدم و وزنم تثبیت شد و تازه الان بعد سه سال دارم به حالت عادی بر میگردم.
تمام وقتم رو هم در اختیار دخترم بودم چون عذاب وجدان داشتم که بعد از شیش ماه باید برم سرکار.
بچه رو به زور بیدار میکردم تا شیر بخوره. نصف شب پوشک عوض میکردم تا یه وقت بیشتر از سه ساعت تو پاش نمونه. بچه هم زا به راه میشد و من بیخواب. اما الان میبینم خیلی هاش اشتباه بود. خیلی ها دور و برم این کار ها رو نکردن اما همه بچه ها خوب و سور و مور گنده شدن.
خلاصه که خیلی خودت رو اذیت نکن.
اینم آدرس اینستاگرام من. خوشحال میشم اگر دوست داشتی و وقت داشتی سر بزنی.
sanaz.chaychi

سبلم ساناز جان
ممنون بابت گفتن تجربه ت و آدرس اینستاگرامت:)

مرمر یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:21 http://winterladay.blogfa.com

آیدا جان به خودت سخت نگیر روزهای من و همسرم هم همین مدلی بود اوایل خیلی سخت گذشت، روز به روز شرایطتون بهتر میشه
به هیکلت گیر نده، به وقتی که میذاری یا نمیذاری، به اینکه هیچ کار مثبت خاصی ممکنه ادم نکنه،به خوابیدن یا نخوابیدن تمام اینها نرمال هست به نظرم آدم از لحاظ جسمی و روحی شکننده میشه
برای من هم تمام این چیزها پیش اومد
من حتی بعد از بارداری ده کیلو اضافه کردم ولی تموم شد الان پسرک یک سالش هست من حدود دو، سه کیلو بیشتر از وزن قبل از بارداری هستم
الان دیگه کتاب میخونم، فیلم میبینم، کلاس زبان میرم، خواب و خوراکم نرمال شده
حساس نشو مهربون مادر

ممنون مر مر جان که از تجربه ت گفتی :)

مژگان سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 12:24

سلام عزیزم.
پست قطار نگارا رو بخون مطمئنا بهت خیلی انگیزه میده.:-)

سلام مژگان جان
فکر کنم باید زور بالا سرم باشه تا انگیزه!
اما موافقم اون پست خیلی خوبیه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.