آیدا در سرزمین اسرار

با توجه به رابطه ویژه من و کائنات، همه چی برعکس اون چیزی که براش برنامه ریزی کرده بودم پیش رفت، جدا شدن جفت، خون ریزی، سزارین، گریه و التماس من که تو رو خدا صبر کنید بچه م طبیعی دنیا بیاد، من سزارین نمی شم. زردی، بیمارستان، بستری شدن، آزمایش خون هر روزه از یه فرشته کوچولوی چند روزه، درد، گریه، بی خوابی و ...

هنوز باورم نمیشه ده روز گذشته. می گم انگار نصف روز شده، بقیه تعجب می کنن با این همه سختی، چطور این جور فکر می کنی برای ما مثل یه سال بوده.

هنوز باورم نمیشه انقدر خوشبختم که دخترک رو دارم. نگاهش می کنم و ته دلم غنج می ره.

وقتی خوابه دلم براش تنگ می شه و وقتی بد عنقی می کنه و نمی خوابه خودم رو به در و دیوار می زنم که بخوابه.

خلاصه همه چی عجیب و غریب و تازه اس.


پ.ن: بابت این همه لطف ممنونم انقدر زیاد که در کلمه نمی گنجد.

می دونم پستم درهمه، خودم هم درهم ام. 

هبوط گلنار


دخترک به دنیا اومد.

در این محدوده نرم و آهسته گذر کنید


خسته م، حق هم دارم، راه رفتن با درد است اما محبورم راه بروم، خواب هم که ندارم تا خستگی م را چاره کند، دست تنها هم که هستم،هورمون ها هم که برای خودشان جولان می دهند، حق داری خسته و عصبانی باشم، دلم نمی خواهد پر باشم از این دو، اما چه کنم، بیخ م رو چسبیده ند و جدا نمی شوند از من.

برخلاف چیزهای دیگز که به راحتی از من جدا می شوند. 

تنهایی من را می خورد، توی خانه و خیابان راه می روم و با خودم حرف هایم رو نشخوار می کنم. اگر وبلاگم می توانست از حرفای ذهنم آپ شود، روزی صدها پست داشت.

هر کسی توانایی به جنون رساندن من را دارد. از تشک فروش بی انصافی که پول رو گرفته و کار را بد و کج و کوله و داغون تحویل داده تا راننده ای که مسیر یک طرفه را عقب عقب می آید. از آشنایی که می گوید آیدا جان هر کاری داری بگو و از آقای خونه که درب و داغون است.

دوستی تعریف می کرد که پدر شوهرش برای پسرش یک تی شرت معمولی خریده بود اما تمام مدتی که خانه آنها بوده از کفشی با قیمت بالا حرف زده که می خواسته بخره اما نخریده چون از سایز پای نوه ش مطمئن نبوده و دوستم می گفت بعد از رفتن آنها حتی او هم فکر می کرده که پدربزرگ کفش گران را خریده نه تی شرت معمولی را.

حالا حس منم همین است. کلی آدم به من می گویند کاری داری انجام بدهیم؟ مدیونی اگر نگویی! و من مدام تشکر می کنم اما این وسط نمی دانم چرا انقدر تنهایی اذیتم می کنم. این که مجبورم تک تک کارهای روزمره ای رو که قبلن بدون فکر اجام می دادم، تاتی تاتی کنان و لخ لخ کنان انجام بدهم. این که نمی شود به کسی گفت لطفن بیا سطل آشغال ما رو کیسه کن یا آینه دستشویی را تمیز کن چون بوی اسپری شیشه شور حالم را بد می کند. نمی شود یک نفر همیشه باشد که خانه را گردگیری کند و نمی توانم چشمم رو بر روی این همه خاک ببندم و بگویم بی خیال، یعنی اولش می گویم اما چند ساعت بعد می افتم با دستمال به جون خونه تا اعصابم راحت شود و کمرم داغون. نمی شود همیشه حتی به آقای خونه گفت که خم شو و فلان آشغال رو از روی زمین بردار و که اگه خودش دیده و برنداشته یک مسئله ست و اگر ندیده یک مسئله دیگر.

آماده گریه کردنم، دیشب که تشک را آوردند، آقای خونه بداخلاق و خسته بدون این که من کلامی بگویم گفت آیدا تو رو خدا گریه نکن. خودم درستش می کنم که البته نکرد. امروز کلن یادش رفت. اما این که قیافه م داد می زد که چقدر داغون م برایم تازگی داشت.

و از همه بدتر می دانم که این ها نمی گذرد که می دانم در ادامه چیزهای دیگری در پیش رو ست که ترسناک تر است و منظورم گریه های بچه و بی خوابی های پیش رویم نیست. چیزهایی هست که دورنمای خوبی ندارند و صد البته از نزدیک هم.


تذکر نوشت: می دانم که خلقت دارد در درون من شکل می گیرد که خیلی خوشبختم که مادر شدم که خیلی فوق العاده ست و همه چیز با دیدنش از یادم می رود. لابد. اینها رو نگویید. بی کامنت از این جا گذر کنید اما کامنتی با این مضامین برایم نگذارید که من هم خسته م هم عصبانی هم تنها هم داغون.


در انتخاب بهانه های تان بیشتر دقت کنید


با این که این روزها آقای خونه به ندرت توی خونه ست و خیلی کم همدیگه رو می بینیم اما این کمبود زمانی تاثیری روی کیفیت و کمیت دعوا ها و بهم پریدن ها مون نداشته_ نه سوال نکنید، معلومه که حاملگی هم تاثیر نداشته، فکر کردید ما بیدی هستیم که با این بادها بلرزیم؟!_

دیشب هم یک ساعت بعد دعوایی که به دراومدن اشک من و رفتن تو یه اتاق دیگه ختم شد. آقای خونه اومد تو اتاق و گفت: ببخشید آیدا! من وقت خوابم گذشته و یکم سگ شدم!

یعنی هیچ کلماتی دیگه ای رو نمی تونست انتخاب کنه که انقدر من رو آتیش بزنه.

خواب؟ خواب؟ خواب!

بی شوخی؟

چند وقته که نمی تونم بخوابم، سمت راست و تاق باز که می خوابم نفس م می گیره، سمت چپ از شنیدن صدای قلبم دیوونه می شم و اگه حالا دری به تخته خورد و خوابم برد و از تکون های این وروجک که یه جوری اکت می کنه که انگار داره زیر من له میشه بیدار نشدم، به خاطر دستشویی رفتن بیدار می شم.

بعد که میرم دستشویی و میام می بینم روی تخت نه جایی برای من هست و نه بالش هام_ من سه تا بالش دارم، آقای خونه هم سه تا_ و نه پتو، همسرگرامی همه رو مصادره کرده و این با هر بار بیدار شدن من و رفتن من به دستشویی یا آشپزخونه برای خوردن آب_ آب باید خنک باشه، بذارم بالای سرم گرم می شه_ تکرار می شه و باید با چنگ و دندون غنائم آقای خونه رو ازش پس بگیرم.

بعد اگه به خاطر دستشویی رفتن هم بیدار نشدم، به خاطر خروپف های همسر گرامی بیدار می شم.

یعنی خواب ندارم، خواب یه جور رویای محاله، یه جور آرزوی دست نیافتنی و حالا ایشون به من می گه که اخلاقش بده چون ساعت خوابش گذشته؟!



خدا، خودش به من صبر بده. صبر...

کائنات یه جور وسواس خاصی توی اثبات این مورد دارند


هیچ وقت از حجم عظیم حال بد و روزگار زهرشده به کام تون متعجب نشید و نپرسید از این بدتر هم مگه میشه؟


چه فارسی یاد بگیره این


خواهرم یه فیلم گذاشته که توش نیم وجبی برای بند انگشتی عکس های کتاب رو توضیح می ده. فیلمش محشره.


نیم وجبی اشاره می کنه به عکس فندوق و می گه: این صندوقه!

بند انگشتی هم هرهر می خنده!

خواهرم تصحیح می کنه: فندق مامان! نه صندوق!

نیم وجبی تکرار می کنه: نگاه کن بند انگشتی! این صندوق ئه! صندوق!

نیم وجبی همچنان می خنده.

بند انگشتی کتاب رو ورق می زنه و می رسه به عکس قورباغه و می گه: این قورباووه ست! ببین قورباوووه! اینم ژوژه ست! ژوژه کوچولوی زرد!

بندانگشتی بازم می خنده و من دلم ضعف میره برای حرف زدن این یکی و خنده اون یکی.


وقتی آیدا امیدواره که کسی بدونه


کسی خبر داره توی این سه روز آخر هفته، بازار گل باز هست یا نه؟


انگار اشتباهی نظرات رو حذف کردم. ببخشید. اما خدایش تک تک شون رو جواب داده بودم.


همچین دوست هایی دارم من


زنگ زده به موبایلم، می پرسم: چرا زنگ نزدی خونه؟ می گه: آخه ترسیدم خواب باشی!

Natural Birth


بعد از دیدن کلی فیلم و انیمیشن درباره زایمان طبیعی برای منی که ریاضی و هنر خوندم یه سری سوال پیش اومد، برای گرفتن جواب زنگ زدم به بابا.


* چرا الان زایمان طبیعی انقدر دنگ و فنگ داره؟ مگه قبلن این جوری انجام نمی شده؟ چه فرقی داره مگه؟


_ این به خاطر سبک زندگی آدم هاست. خیلی چیزها به علم پزشکی اضافه شده که خوبه ازشون استفاده بشه. یه سری چیز ها هم از زندگی عادی مردم حذف شده که فرآیند زایمان رو سخت تر کرده. مثلن الان خانوم های باردار تحرک کمتری دارند. اما قبلن بیشتر فعالیت می کردند و راه می رفتند. ماشین کمتر بوده و پیاده روی بیشتر و برای همین زایمان راحت تر اتفاق می افتاده.

اصولن هر چی پستاندارن اهلی تر باشن، به کمک در زایمان بیشتر نیاز دارند. گاوهای بزرگ شیرده حتمن کمک لازم دارند موقع زایمان اما گاوهای وحشی خیلی راحت و بدون کمک این کار رو انجام می دهند. خودم یه بار یه گاومیش وحشی رو دیدم که داشت زایمان می کرد و حتی نشسته بود، همین طور وایستاده داشت می زایید که دیگه من دیدم و با یکی دیگه رفتیم بچه رو گرفتیم که با سر نخوره زمین!



* توی فیلم ها دیدم بچه که میاد پایین یه حجم هم باهاش میاد پایین. اون کیسه آبه یا رحم؟


_ کیسه آمنیوتیک که در اصطلاح بهش میگن کیسه آب، همراه بچه پایین میاد. میشه قبل از زایمان پاره بشه، میشه نه در حین زایمان پاره بشه. من خودم یه گوسفند رو زایمان کردم که بچه با کیسه آب بود. خیلی جالب و قشنگ بود. ببخشید که این جور می گم اما گوسفند هم پستاندار داره به هرحال و شرایط تقریبن یه جوره.



عاشق بابام ام و الان خیالم خیلی راحت تره. ای کاش دکترم هم انقدر ساده شرایط رو برام توضیح می داد.


پست گمشده، پیدا شد


برای این که یخ روابط میان من و این وبلاگ و خواننده هام باز بشه، احتمالن یکم زمان لازمه.

اووووووووووووووووووووووه اگه بدونید چقدر حرف دارم، چقدر اتفاق ها افتاده، چقدر تنها بودم بدون شما. حیف، تو روزهایی که نیاز داشتم به داشتن وبلاگ، نداشتمش.

خلاصه...

از کجا بگم؟

از پدر آقای خونه که توی بیمارستانه؟ از عمل جراحی که می ترسیدن بهوش نیاد اما نمی شد انجامش نداد؟ از سرطانی که می ترسیدند پخش شده باشه؟ یا از این که همه اینا بالاخره بعد از بیست روز تموم شد و به خیر گذشت اما نتونستیم نفس راحت بکشیم هنوز؟ چرا؟ چون پدر شوهرم بعد از عمل، غذا نمی خوره، حرف نمی زنه، لج می کنه و تبدیل شده به یه بچه کوچیک و باید مدام ازش مراقبت بشه؟ از این که هنوز تو بیمارستانه و دکترا میگن از نظر ما هیچ مشکل جسمی نداره و می تونید ببردیش؟ از این که توان مادر شوهرم و آقای خونه داره تموم میشه و این وسط هیچ کس دیگه ای احساس مسئولیت نمی کنه؟ از این که یه سری آدما هستند که وقتی پدرشون مریضه و عمل داره قبلش میان بیمارستان و داد و هوار راه می ندازن برای ارث و میراث و بالا سر آدم زنده تقسیم اموال می کنند؟

راستش حق می دم به پدر شوهرم که نخواد همکاری کنه. می بینه الان راحته، مسئولیت نداره و لازم نیست حرص بخوره که بعد از این همه سال چرا بچه هاش این جوری شدند، چه بهتر که همین جوری بمونه و با زندگی واقعی رو در رو نشه.


می تونم هم از صابخونه مون بگم که زنگ زد و گفت تیرماه خونه رو تخلیه کنید یا از استرس های زایمان اونم وقتی همسرت همش بیمارستانه و خانواده ات پیشت نیستند.

خیلی حرف دارم، اما گفتم که یخم هنوز باز نشده...

برای شروع بد نبود


 یه پست نوشتم که پرید. لابد این جوری میشه با دنیای وبلاگ نویسی خودمونی شد.

صبر و شکیبایی م تموم شده


دو سال پیش این جا رو به عنوان یه بک آپ ساختم و بعد از یه مدت یادم رفت که همچین جایی هم وجود داشته، حتی تا هفته اول خرابی بلاگفا، بعد که یادم اومد همچین جایی هست، پسوردش رو به یاد نیاوردم و الان همین جوری شانسب امتحان کردم و دیدم اوا! باز شد که!

خیلی عجیبه! وقتی می خوام وارد خونه خود بشم، نمی تونم اما شانسی در این جا برام باز شد. یه داستان خونده بودم که اتفاقن دوسش نداشتم و یادم هم نیست نویسنده ش یا اسم داستان چی بود. اما موضوع جالبی داشت. یه زن و شوهر از مهمونی بر می گردند اما هر چی سعی می کنند نمی تونند وارد خونه شون بشوند، کس دیگه ای در آن جا زندگی می کنه و همه همسایه ها هم اون رو می شناسند و کسی این زوج رو به یاد نمیاره هیچ مدرک هویتی ندارند و نمی تونند وجودشون رو اثبات کنند. خودشون اصرار دارند که فقط چند ساعت رفتند مهمونی و از این جریانات... که البته دستمایه خیلی از فیلم ها و کتاب های دیگه هم بوده.

حالا من و وبلاگم هم همین وضعیت رو داریم. کلیدش پیش منه اما خونه ش رو باد برده به سرزمین آز.



تیتر نوشت:


کاربران محترم و همراهان عزیز سایت
نیاز به تغییر مکان سرورهای سایت بود که اینکار در اواخر هفته پیش آغاز شد اما متاسفانه این انتقال طبق برنامه پیش نرفت و در این بین به سخت افزارهای مهم سایت آسیب جدی رسیده است. برطرف کردن مشکل نیاز به چند روزی وقت دارد امیدواریم پس از آن خدمات سایت بصورت عادی ادامه پیدا کند. عمیقاً از آنچه پیش آمده متاسفیم.
از صبر و شکیبایی شما متشکریم
تکمیلی (پنج خردادماه): همانطور که قبلاً اعلام شد برای حل مشکل از خدمات یک شرکت خارجی استفاده کرده ایم که این شرکت زمان بررسی و حل مشکل را چندین بار تغییر داده است و متاسفانه به دلیل تعطیلات در کشور مطبوع شرکت فوق پیگیری و اعلام وضعیت در روزهای اخیر به تاخیر افتاده است به محض دریافت اطلاعات جدیدتر آنرا به اطلاع شما خواهیم رساند.

خونه ام ویرونه کردی



انگار اومدم تو خونه یکی دیگه و دارم یواشکی فضولی می کنم. حس خوبی نیست. اصلن. چرا بلاگفا به روح اعتقاد داره و این بلاها رو سر ما میاره؟