در این محدوده نرم و آهسته گذر کنید


خسته م، حق هم دارم، راه رفتن با درد است اما محبورم راه بروم، خواب هم که ندارم تا خستگی م را چاره کند، دست تنها هم که هستم،هورمون ها هم که برای خودشان جولان می دهند، حق داری خسته و عصبانی باشم، دلم نمی خواهد پر باشم از این دو، اما چه کنم، بیخ م رو چسبیده ند و جدا نمی شوند از من.

برخلاف چیزهای دیگز که به راحتی از من جدا می شوند. 

تنهایی من را می خورد، توی خانه و خیابان راه می روم و با خودم حرف هایم رو نشخوار می کنم. اگر وبلاگم می توانست از حرفای ذهنم آپ شود، روزی صدها پست داشت.

هر کسی توانایی به جنون رساندن من را دارد. از تشک فروش بی انصافی که پول رو گرفته و کار را بد و کج و کوله و داغون تحویل داده تا راننده ای که مسیر یک طرفه را عقب عقب می آید. از آشنایی که می گوید آیدا جان هر کاری داری بگو و از آقای خونه که درب و داغون است.

دوستی تعریف می کرد که پدر شوهرش برای پسرش یک تی شرت معمولی خریده بود اما تمام مدتی که خانه آنها بوده از کفشی با قیمت بالا حرف زده که می خواسته بخره اما نخریده چون از سایز پای نوه ش مطمئن نبوده و دوستم می گفت بعد از رفتن آنها حتی او هم فکر می کرده که پدربزرگ کفش گران را خریده نه تی شرت معمولی را.

حالا حس منم همین است. کلی آدم به من می گویند کاری داری انجام بدهیم؟ مدیونی اگر نگویی! و من مدام تشکر می کنم اما این وسط نمی دانم چرا انقدر تنهایی اذیتم می کنم. این که مجبورم تک تک کارهای روزمره ای رو که قبلن بدون فکر اجام می دادم، تاتی تاتی کنان و لخ لخ کنان انجام بدهم. این که نمی شود به کسی گفت لطفن بیا سطل آشغال ما رو کیسه کن یا آینه دستشویی را تمیز کن چون بوی اسپری شیشه شور حالم را بد می کند. نمی شود یک نفر همیشه باشد که خانه را گردگیری کند و نمی توانم چشمم رو بر روی این همه خاک ببندم و بگویم بی خیال، یعنی اولش می گویم اما چند ساعت بعد می افتم با دستمال به جون خونه تا اعصابم راحت شود و کمرم داغون. نمی شود همیشه حتی به آقای خونه گفت که خم شو و فلان آشغال رو از روی زمین بردار و که اگه خودش دیده و برنداشته یک مسئله ست و اگر ندیده یک مسئله دیگر.

آماده گریه کردنم، دیشب که تشک را آوردند، آقای خونه بداخلاق و خسته بدون این که من کلامی بگویم گفت آیدا تو رو خدا گریه نکن. خودم درستش می کنم که البته نکرد. امروز کلن یادش رفت. اما این که قیافه م داد می زد که چقدر داغون م برایم تازگی داشت.

و از همه بدتر می دانم که این ها نمی گذرد که می دانم در ادامه چیزهای دیگری در پیش رو ست که ترسناک تر است و منظورم گریه های بچه و بی خوابی های پیش رویم نیست. چیزهایی هست که دورنمای خوبی ندارند و صد البته از نزدیک هم.


تذکر نوشت: می دانم که خلقت دارد در درون من شکل می گیرد که خیلی خوشبختم که مادر شدم که خیلی فوق العاده ست و همه چیز با دیدنش از یادم می رود. لابد. اینها رو نگویید. بی کامنت از این جا گذر کنید اما کامنتی با این مضامین برایم نگذارید که من هم خسته م هم عصبانی هم تنها هم داغون.


نظرات 56 + ارسال نظر
دلارام یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:58

من هم خسته ام داغونم عصبانی ام واز همه بدتر هنوز هفته دوازدهم کوتا بشود 40

غرور و تعصب یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:57 http://silver-moon.persianblog.ir



گاهی فقط میتوان صبر پیشه کرد

فاطمه یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:25

سلام خوشبحالتون و انشالا به سلامتی زایمان کنید ، برای منم دعا کنید منم دلم خیلی بچه میخواد و ٣٤ سالمه ، منتها هنوز خدا نخواسته . برای منم دعا کنید لطفا

متولد ماه مهر دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 12:38

عزیزم بهت حق می دهم، منم وقتی تخت پسرک را دادم که بیرون بسازند و وقتی تحویل گرفتم دقیقا حال تو را داشتم از عصبانیت، ولی الان به اون روزها که خیلی هم دور نیست می خندم. حق داری عزیزم مراقب خودت باش

نارنج جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 04:09 http://narenjestoon.persianblog.ir/

چطوری بانو .. من زن عادی سابقم .. یکی از آواره های بلاگفا که بعد کلی غصه عقلم رسید گوگلت کنم ...

سلام چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 09:32

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.